کد مطلب:162489 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:131

واعظ قزوینی
ملا محمد رفیع یا رفیع الدین، به سال 1027 ه.ق. در صفی آباد قزوین متولد شد. او از علمای امامیه و در وعظ و خطابه سرآمد اقران روزگار خود بود. واعظ در خدمت عباسقلی خان پسر حسن خان شاملو می زیسته است. او منظومه ای به نام «یوسف و زلیخا» دارد و دیوان شعرش مشتمل بر هفت هزار بیت به چاپ رسیده است. وفات واعظ را به سال 1089 یا 1099 ه.ق. نوشته اند. [1] .



ستمكشی كه ندانم به زیر بار غمش

زمین چگونه نشست، آسمان چه سان گردید



برای ماتم او بسته شد عماری چرخ

علم ز صبح شد و سر علم بر آن، خورشید



زدیده روز، چه خونها كه از شفق افشاند

به سینه شب، چه الفها كه از شهاب كشید



ز مهر زد به زمین هر شب آسمان دستار

ز صبح بر تن خود روزگار جامه درید



نه صبحی هست كه می گردد از افق طالع

كه روز را ز غمش گیسوان شده ست سفید



شفق مگو، كه خراشیده گشته سینه ی چرخ

ز بس كه در غم او روز و شب به خاك تپید



به این نشاط و طرب، سر چرا فكنده به پیش

گر از هلال محرم نشد خجل مه عید؟






سراب نیست به صحرا و موج نیست به بحر

زیاد تشنگی اش بحر و بر به خود لرزید



نه سبزه است كه هر سال می دمد از خاك

زبان شود در و دشت از برای لعن یزید



نه گوهر است كه از یاد لعل تشنه ی او

ز غصه آب به حلقش صدف گره گردید



نگشت از لب او كامیاب، آب فرات

به خاك خواهد ازین غصه روز و شب غلتید



نگرید ابر بهاران مگر به یاد حسین

ننوشد آب، گلستان مگر به لعن یزید



ز بس كه تشنه به خون است قاتل او را

كشید تیغ و به هر سوی می دود خورشید



نشسته در عرق خجلت است فصل بهار

كه بعد از او گل بی آبرو چرا خندید



ز قدر اوست كه طومار طول سجده ی ما

به حشر معتبر از خاك كربلا گردید



به دست دیده از آن داده اند سبحه ی اشك

كه ذكر واقعه ی كربلا كند جاوید



به خاك ابر كرم لحظه لحظه بارد فیض

عذاب قاتل او رفته رفته باد مزید



ای ناله ز جا خیز كه شد ماه محرم

ای گریه فرو ریز كه شد نوبت ماتم



تابان نه هلال است درین ماه ز گردون

بر سینه كشیدست الف، قرص مه از غم



یا شعله ی افروخته ای در دل چرخ است

كز آه مصیبت زدگان گشته قدش خم



یا آنكه خراشی ست به رخسار جهان را

در تعزیه ی اشرف ذریت آدم






یا ناخن آغشته به خونی فلك را

از بس كه خراشیده ز غم سینه ی عالم



آتش همه را از تف این شعله به جان است

دل گر همه سنگ است، ازین ماه كتان است



زان دیده ی خود، سنگ پر از خون جگر كرد

كاین آتش محنت به دل سنگ اثر كرد



در كان نه عقیق است كه از غصه یمن را

بی آبی آن تشنه لبان، خون به جگر كرد



تا صورت این واقعه را دید، ندانم

چون آب، دگر با قدح آینه سر كرد



نگست ز هم، قافله ی اشك یتیمان

تا شاه شهیدان ز جهان عزم سفر كرد



بحر از غم این واقعه، یك چشم پر آب است

افلاك پر از آه، چو خرگاه حباب است



نگذاشته نم، در دل كس گریه ی خونین

این موج فشرده ست كه گویند سراب است



تا گل گل خون شهدا ریخته بر خاك

چشم گل ازین واقعه پر اشك گلاب است



از حسرت آن تشنه لب بادیه ی غم

هر موج خراشی ست كه بر چهره ی آب است



با چهره ی پر خون چو درآید به صف حشر

زان شور ندانم كه كه را فكر حساب است



خواهد كه رساند به جزا قاتل او را

زان این همه با ابلق ایام شتاب است



ای صلح جزا، سوخت دل خلق ازین غم

شاید تو برین داغ شوی پنبه ی مرهم



شمشیر نبود آن كه بر او خصم زكین زد

بود آتش سوزنده كه بر خانه ی دین زد



هر گرد كه برخاست از آن معركه، خود را

بر آینه ی خاطر جبریل امین زد



باران نبود، كز غم لب تشنگی اش، بحر

خود را به فلك برد و ز حسرت به زمین زد



پر ساخته این غصه ز بس كوه گران را

تا همنفسی یافته، سركرده فغان را



آه این چه عزایی است كه شب فلك پیر

در نیل كشد جامه زمین را و زمان را؟



بسته ست لب خنده بر ایام، ندانم

چون كرد صدف بهر گهر باز دهان را



زان روز كه آن نخل قد از پای درآمد

چون دید بر سر پا، سرو روان را؟



[1] خلاصه از لغتنامه ي دهخدا، مقدمه ي ديوان و الذريعه، جزء 9، بخش 4، ص 1163.